غزلی جدید
جان من از تو خبر آورده اند
تا که بگویند در آورده اند بخت سیاه مرا دیده اندجمله به تسکین سحر آورده اند با من و با عشق چه ها کرده انداینهمه خون جگر آورده اند بی خبر از پند بزرگان شنوتجربه ها از سفر آورده اند تازه از این عشق چه ها دیده اندداخل سینه شرر آورده اند سرو بدان گونه قیامت نکردغنچه لبی چون شکر آورده اند با جگر سوخته می گویمتاشگ مرا باز در آورده اند تا که نباشیم در اینجا ملولخویشتنی همسفر آورده اند میل به تو در من اگر بیشترمیل به او بیشتر آورده اند شرم نباشد که بگویم تو راپیش من اینجا سحر آورده اند هر خبری را که ندانیم ماساده ولی مختصر آورده اند تا که بود گفت و شنویی دگربلکه از این گفته سر آورده اند